دیدگاه من
جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, :: 21:55 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

سلام دوستای خوبم.

ممنوم که به وبلاک من سرزدید.

امیدوارم اوقات خوبی با هم دیگه داشته باشیم.ت

یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:49 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

اگر میخواهید با همسرتان روابط قویتری داشته باشید. در بوسیدن او کم کاری نکنید. بوسه اثری خارق العاده در تحکیم روابط شما خواهد داشت.شما را به بوسیدن عاشقانه همسرتان  بیشنهاد میکنم. اگه به نقطه ای رسیدید که تصمیم به طلاق گرفتید بعنوان آخرین راهکار بوسیدن را امتحان کنید. در روابط خود مغرور نباشید. 

یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:45 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

مراقب خیانتی که از صمیمیت بیش اندازه سرچشمه میگیرد باشیم.

یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:39 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

سکوت همیشه به معنای رضایت نیست آنرا با رضایت اشتباه نگیریم.

یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

اگه میخواهید هیچ وقت افسرده نشوید..

سعی کنید امید خود را از دست ندهید و همیشه مثبت فکر کنید.

یک شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:24 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

...من دوباره برگشتم منتظر دیدگاه های من باشید.

نظر یادتون نره ودیدگاه های منو نصیحت تلقی نکنید فقط تلنگری بدانید از سوی یک دوست و کارشناس روانشناسی.

چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 15:33 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند… 

چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 15:30 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی


 

 

درد بی کسی را بی کس داند و بس

دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 16:46 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

_روزها در گذرن

تا اینکه مرگشان فرا می رسد و اینها از دنیا می روند و می گویند خدایا مارا برگردان تا کارهایی را که انجام نداده ایم، انجام دهیم که به ایشان گفته می شود که چنین نیست، پشت سر شما عالمی است، عالم برزخی است تا روز قیامت                  سوره مومنون 99_100   

 

                                                    

شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : محمدرضاشفقی

 

  آذربایجان

 

 رقص‌ِ خاك

شهرِ من‌ سبزِ آفتابی‌ بود

آسمانش‌ همیشه‌ آبی‌ بود

شهر بود و محله‌هایِ سپید

یك‌ خیابانِ رفته‌ تا خورشید

شاخِ زیتونِ باغ‌ِ خانه‌ی‌ِ ما

بود از آن‌ دور دورها پیدا

كوچه‌مان‌ كوچه‌یِ درختی‌ بود

كاشی‌اش‌ یادگارِ تختی‌ بود

صادق‌ و آرزو امید و هما

بچه‌هایِ شلوغِ كوچه‌یِ ما

بی‌گمان‌ نیست‌ در همه‌ دنیا

چینه‌ كوتاه‌تر ز خانه‌یِ ما

چینه‌ كوتاه‌ و آفتاب‌ بلند

با تمامِ محله‌ در پیوند

گرم‌ از مهر و دوستی‌ و صفا

كوچك‌ امّا جهان‌ِ رؤیاها

پدرم‌ همسر  محبت‌ بود

مادرم‌ مادرِ عطوفت‌ بود

بود هم‌بازیِ برادر من‌

كودكی‌هایِ نازپرور من‌

خواهرم‌ بوسه‌هایِ الفت‌ بود

بسترم‌ دامنِ شرافت‌ بود

خفته‌ بودم‌ میانِ بسترِ عشق

در حریرِ پرِ كبوترِ عشق

نغمه‌یِ لای‌لاییِ مادر

بود موسیقیِ نجیب‌ِ سحر

در فضایی‌ پر از امید و نوید

خواب‌ دیدم‌ كه‌ خاك‌ می‌رقصید

رقص‌ خاك‌ و قصیده‌یِ تكرار

كرد ما را عشیره‌یِ آوار

خانه‌ها در غبارها گم‌ شد

خاك‌ در دیدگان‌  مردم‌ شد

صورتِ عشق‌ بود خاك‌آلود

مادرم‌ آه‌! مادرِ من‌ بود

سرنگون‌ گشت‌ گاهواره‌یِ من‌

دامن‌ِ مادرم‌ كناره‌یِ من‌

پدر آن‌ طاقِ سایه‌های‌ِ قرار

بود یك‌ دستِ مانده‌ در آوار

در غباری‌ به‌ غلظتِ خشمم‌

دور می‌شد برادر از چشمم‌

خواهر آن‌ خوب‌ آن‌ همه‌ آغوش‌

بود تندیسِ پاكِ ظلمت‌پوش

رقصِ خاك‌ و قصیده‌یِ تكرار

كرد ما را عشیره‌ی‌ِ آوار

بچه‌ها! خاك‌! خاك! تا به‌ ابد

می‌توان‌ لاف‌ِ خاك‌بازی‌ زد

بچه‌ها بچه‌های‌ِ كوچه‌یِ ما

جایشان‌ خالی‌ است‌ در همه‌ جا

صادق‌ از آرزو امید برید

رفت‌ از خانه‌یِ هما امید

بغض‌ِ آن‌ سقف‌ِ پیر هم‌ تركید

آه! آه‌! از كبوترانِ سپید

مانده‌ بودیم‌ بی‌كس‌ و بی‌یار

من‌ و تنهایی‌ و غم‌ وآوار

نیست‌ شب‌ را خیالِ بانگِ خروس‌

تا رهاند مرا از این‌ كابوس‌


 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب

پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دیدگاه من و آدرس neghaheman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 2095
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->